کبک ها(پست هفتم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 31
بازدید ماه : 31
بازدید کل : 334288
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 13 بهمن 1394برچسب:, :: 23:30 :: نويسنده : mahtabi22

ایرج موبایلش را روی میز سر داد و گفت:

-بابا این کیه دیگه، باور کن اگه چاره داشت یه مشت هم می خوابوند زیر چشمم

و لبش را جلو فرستاد:

-طلبکارم هست، حالا خوبه خودش کاسه کوزه رو بهم ریخت و...

با نگاه تندی که به او انداختم، بقیه ی حرفش را خورد. چشم از او گرفتم و به کفشهای براقم خیره شدم. باید او را به سمت خودم می کشیدم. باید می آمد همینجا داخل همین شرکت، وضع و اوضاع زندگی ام را می دید و آن وقت آن خوی پول دوستش به غلیان می افتاد و صد در صد با اولین خواسگاری ام، جواب مثبت می داد. با همان سر فرو افتاده، گفتم:

-ببین ایرج، گلرخو بکشون اینجا، من نمی دونم چجوری، می خوای سرتو بزنی به دیوار، می خوای خود زنی کنی، می خوای هر کاری کنی به من ربطی نداره، اینو باید بکشونی اینجا،

و یکباره چیزی به ذهنم رسید:

-ببین، همین واحد رو به رویی ما انتشاراتیه، لیسانس گلرخ دبیری ادبیاته، دستشو تو همین انتشاراتی بند کن، برو به مشئولش این یارو کی بود..

و کمی فکر کردم، ایرج به آرامی گفت:

-آقای عابدی

-اوهوم، آره، همین عابدی، بهش بگو یه کار مناسب می خوام واسه یه آشنای قدیمی

و از روی صندلی بلند شدم:

-یادمه چند روز پیش گفتی حامد بهت خبر داده که گلرخ سر کار هم نمیره

و پوزخند زدم:

-چجوری می تونه تو خونه ی باباش، اون نامادری کِنِسِشو تحمل کنه؟

ایرج با قیافه ی بغ کرده گفت:

-داداش داری منو می ترسونی، چه بلایی می خوای سرش بیاری؟

آستینهای لباسم را تا زدم:

-نترس نمی کشمش

مقابلم ایستاد:

-ایمان، کاشکی می کشتیش، اینجوری که تو داری پیش میری....

حرفش را قطع کردم:

-من هیچ جوری پیش نمیرم،

-آخه...

-ببند دهنو، بگو ببینم خبر دیگه ای از حامد نداری؟

حالت نگاهش تغییر کرد و با کنجکاوی پرسید:

-تو چرا با حامد قطع رابطه کردی؟ یه دفه چرا بینتون بهم خورد؟

برگه های قرار داد را از روی میزم برداشتم و گفتم:

-به تو ربطی نداره

عصبی شد:

-وقتی می خوای جیمز باند بشی و مافیا راه بندازی، من دست راست پدرخوانده ام، وقتی ازت چهار تا سوال مردونه می پرسم به من ربطی نداره، نه؟

برگه ها را روی میز رها کردم و با غضب چرخیدم:

-چی می خوای بدونی؟

از موضعش عقب نشینی کرد:

-خوب می خوام بدونم بینتون یه دفه چی شد؟ شما دو تا که خیلی با هم عیاق بودین

به چشمان ایرج زل زدم. با این جمله باز هم گذشته ها پیش چشمم قد کشیدند...

فریبرز و حامد هر کدام به یکی از بازوهایم چسبیده بودند و مرا به جلو هل می دادند، حامد عصبی بود:

-اَه ایمان، اعصاب خورد نکن دیگه، آشتی کن قال قضیه رو بکن

با خشم گفتم:

-بابا من نمی خوام باهاش حرف بزنم، شما دو نفر چه اصراری دارین؟

فربرز با خنده گفت:

-جون داداش نمیشه، همین الان باید آشتی کنین

دستانم را به شدت تکان دادم، دوست نداشتم با ایرج آشتی کنم. سر چرخاندم و به او خیره شدم که با آن هیکل درشتش، مظلومانه گوشه ای ایستاده بود، حامد رو به او کرد:

-اون هیکلتو تکون بده دیگه گاو میش، بیا جلو آشتی کن، می بینی که جفتک میندازه

صدایم بالا رفت:

-بابا نمی خوام باهاش حرف بزنم، دهن سرویسها به شما چه ربطی داره؟

صدای ایرج را شنیدم:

-ایمان، داداش...

با عصبانیت رو به او گفتم:

-من داداش تو نیستم، گمشو

صدای فریبرز را شنیدم:

-ای بابا، این چه حرفیه؟ شما دوتا که خیلی با هم عیاق بودین

ایرج چند قدم به سمتم برداشت:

-آشتی کن ایمان، من دوست ندارم بینمون دلخوری باشه

فریاد زدم:

-ولی دلخوری هست، هیچ وقت از ذهنم نمیره بیرون

ایمان مستاصل به حامد خیره شد، حامد بلافاصله گفت:

-ای بابا، آدم که نکشته، اصلا بگو ببینم چه غلطی کردی ایرج؟

نگاه تندی به ایرج انداختم، اگر حرف می زد گردنش را می شکستم. ایرج من و من کرد:

-من، من حرفی نزدم، من فقط گفتم...

تند و سریع رو به حامد کردم:

-خیل خوب بابا، باهاش حرف می زنم، دستمو ول کن

حامد و فریبرز بازوهایم را رها کردم، متوجه ی ایرج شدم که با نیش تا بناگوش در رفته، دستش را به سمتم دراز کرد، با عجله به سمتش رفتم و بدون اینکه دستش را در دست بگیرم، کف دستم را محکم به کف دستش کوبیدم. سرم را نزدیک کردم و گفتم:

-دور و بر من پیدات نمیشه ها ایرج، دیگه نبینمت، حرفی از خواهرم جایی زدی گردنتو میشکنم، می دونی که کینه شتریم معروفه، کاری نکن تا قیام قیامت ازت کینه بگیرم

و تند و سریع از حامد و فریبرز خداحافظی کردم و رفتم.

...............

ایرج شیشه ی ماشین را بالا داد و گفت:

-بابا خسیس، اون کولرتو روشن کن دیگه، پختیم از گرما، دیگه مثه اون وقتا پراید که نداری، خیر سرت شاسی بلند سوار میشی

دکمه ی کولر را فشار دادم:

-بیا بابا، ناله نکن

خندید و عینک آفتابی اش را روی بینی اش جا به جا کرد و گفت:

-دو سه شب دیگه بهش پیام میدم و میگم اگه بخواد می تونه بیاد تو انتشارات عابدی کار کنه، قبلش هم با عابدی حرف می زنم

مکث کرد و منتظر جواب من شد. وقتی دید چیزی نمی گویم، ادامه داد:

-ولی این آدم به حقوق ماهی چهارصد پونصد تومن راضی نیستا، مخصوصا با اون شوهری که داشته

سری تکان دادم:

-تو فقط بکشونش انتشارات عابدی، منو که ببینه به تکاپو میوفته شوهر پولدار نصیبش بشه

چانه بالا انداخت:

-فکر نمی کنم اینجورام باشه که تو میگی، ینی زِرتی میاد زن تو بشه؟

تند و گزنده گفتم:

-همینجوریه که من میگم، اصلا من از تو نخواستم فکر کنی، تو مغزم داری که بخوای باهاش تجزیه تحلیل کنی؟

انگار به او برخورد که اخمهایش در هم شد و دست به سینه به خیابان زل زد. حس کردم خیلی تند رفته ام. این روزها آنقدر عصبی و کلافه بودم که اختیار زبانم دست خودم نبود. از در دلجویی وارد شدم:

-خیل خوب حالا، قهر نکن

با ناراحتی گفت:

-منِ احمقو بگو حالا که ماشینم تعمیرگاهه، چرا با توئه چلغوز دارم این مسیرو میرم خونه که ازت چرند هم بشنوم

عینک آفتابی ام را بالا فرستادم:

-گفتم خیل خوب دیگه، دلخور نشو،

باز هم غر زد:

-مرتیکه خرو ببین، بهش می گم این دختره تو یکی دو ماه نمیاد زن تو بشه، میگه تو مغز نداری و فکر نداری، نه جون داداش تو مغز داری، می خوای دختره رو ور داری بیاری ور دل خودت، دو سوته مخشم بزنی...

به میان حرفش پریدم:

-ببین وقتی میگم مغز نداری ناراحتم می شی، از کجا معلوم که اون خبر منو نداشته باشه؟ شاید همونجوری که تو از حامد آمارشو می گرفتی، اونم از حامد آمار منو گرفته

به سمتم چرخید:

-چجوری می خواست آمارتو از حامد بگیره؟

نیشخند زدم:

-از طریق طناز ذوالفقاری

-باشه اصلا حق با تو، آمارتو داره، پس دیگه اصلا نمیاد تو این انتشاراتی

سر تکان دادم:

-میاد، تو نگران نباش

و نیم نگاهی به او انداختم که همچنان پکر بود، خندیدم:

-خوب حالا، ماتم نگیر، ناهار می ریم رستوران مهمون من

گل از گلش شکفت:

-داداش، راضی به غلط کردنت نبودم

با شنیدن این جمله دندانهایم را روی هم فشردم، گذشته ها باز هم عرض اندام کردند....

داخل کلاس دانشجویان ادبیات نشسته بودم، منتظر بودم تا گلرخ وارد کلاس شود. از شدت اضطراب، یکی از پاهایم را تکان می دادم. مدام این سوال در سرم جولان می داد که من اینجا داخل کلاس دانشجویان ترم سوم دبیری ادبیات، چه کار می کردم. و باز هم ذهنم به تکاپو می افتاد تا جواب سوالم را بدهد. آمده بودم اینجا تا گلرخ را ببینم. اما دیگر نمی خواستم سر به سرش بگذارم یا او را بین همکلاسی هایش ضایع کنم. اصلا انگار بدون دلیل آمده بودم سر کلاس تا فقط ببینمش. چند تن از دانشجویان هر از گاهی سرک می کشیدند و به من نگاه می کردند. شاید یکی دو نفر از آنها مرا شناخته بود، همان پسرک از خود راضی مغرور که چند هفته پیش، راه همکلاسی شان را سد کرده بود. با ورود گلرخ به کلاس، نگاه خیره ام روی او ثابت ماند. موهایش را دو طرف صورتش ریخته بود. زخم لبش دیگر چندان به چشم نمی آمد. همانطور که کلاسورش را به سینه چسبانده بود، وارد کلاس شد. سلانه سلانه قدم بر می داشت، خواست از بین صندلی ها بگذرد که سرش را بلند کرد و نگاهش در چشمانم قفل شد. باز هم جا خورد، با ناباوری نگاهم کرد. من هم خشک و جدی نگاهش کردم. برای چند لحظه سر جایش ایستاد. آنقدر خیره نگاهش کردم که از رو رفت، سرش را پایین انداخت و چند صندلی آن طرف تر روی تک صندلی نشست. نگاهم همچنان روی او ثابت مانده بود، کلاسورش را روی میز گذاشت و سر چرخاند و به من نگاه کرد، نگاه خیره ام را که دید، لبخند زد و سرش را پایین انداخت. لبخند کم جانی روی لبم نشست، اخمهایم را در هم کردم تا لبخندم را نبیند...

تا لحظه ی آخر، داخل کلاس نشستم. استاد ادبیات، تاریخ بیهقی را تدریس می کرد، از آن همه نثرهای سنگین به زبان فارسی قدیم، سردرد گرفته بودم. مدام روی صندلی جا به جا می شدم، یک چشمم به گلرخ بود که هر از گاهی سر می چرخاند و به من نگاه می کرد و سرخ و سفید می شد. از این موش و گربه بازی خوشم آمده بود. با شنیدن جمله ی "خسته نباشید" دانشجویان، به خودم امدم. بالاخره کلاس به اتمام رسید. دانشجویان از روی صندلی هایشان بلند شدند و از کلاس بیرون رفتند. گلرخ از روی صندلی اش بلند شد، سر چرخاند و با دیدنم که همچنان روی صندلی نشسته بودم، مردد ایستاد، کم کم کلاس از دانشجویان خالی شد. بالاخره رضایت دادم و از روی صندلی بلند شدم . هول و دستپاچه گفت:

-سلام

سری تکان دادم:

-سلام

دستی به مقنعه اش کشید:

-شما هم تو کلاس ما بودین؟

و انگار تازه متوجه ی سوال خنده دارش شده بود که معذب شد:

-نه، منظورم اینه که چرا تو کلاس ما بودین؟

یقه ی سوشرتم را صاف کردم:

-اومدم ببینمت

و ته دلم حس خوبی پیدا کردم که او را "تو" خطاب کرده بودم. موهایش را زیر مقنعه چپاند:

-آهان، چیز، من...

به میان حرفش پریدم:

-لاستیک خریدی؟

-بله بله خریدم، دستتون درد نکنه، چهارتا خریدم، پنج تومن اضافه اومد،

و زیپ کیفش را باز کرد:

-الان بهتون میدمش

از لا به لای صندلی ها گذشتم و با یک صندلی فاصله، مقابلش ایستادم:

-نمی خواد،

-نه اینجوری که نمیشه، بمونید الان....

-گفتم نمی خواد، مال خودت

و چشمانم را تنگ کردم:

-لبت چی شده؟

دستی به لبش کشید و چهره اش در هم شد:

-چیزی نیست

از سربالا جواب دادنش، خوشم نیامد:

-تو خونه با کسی دعوا کردی؟ خواهرت برادرت؟

و تاکید کردم:

-هوم؟
لبش را به دندان گرفت:

-نه، نه چیزی نیس

لبخند کجی روی لبم نشست:

-نکن اونجوری، رژت پاک میشه

و از حرفم به خنده افتادم. او هم لبخند زد، میان لبخند گفت:

-منو بخشیدین؟

دوباره چهره ام جدی شد:

-راضی به غلط کردنت نبودم،

و با خودم فکر کردم انگار جمله ام چندان مناسب نبود:

-ینی من نمی خواستم اون حرفها رو بزنی، از دستت عصبی بودم ولی نه اینکه برات دردسر درست بشه

لبخند زد:

-شما که خوب حالگیری کردی

و من با خودم فکر کردم چقدر صدایش لطیف و قشنگ است. در کلاس باز شد و یکی از دانشجویان سرک کشید. به خودم آمدم و رو به او گفتم:

-خیل خوب، من دیگه باید برم

و به سمت در کلاس حرکت کردم، لحظه ی آخر به سمتش چرخیدم:

-میگم، موبایل داری؟

سر تکان داد:

-بعله دارم

خندیدم:

-پس شمارتو بده داشته باشم...

 .....................

ایرج با سرخوشی کباب برگ را دو تکه کرد و گفت:

-مردم از بس غذای سوخته خوردم

و خندید:

-از وقتی پدر و مادرم جمع کردن رفتن اونور آب، دست من موند تو پوست گردو

کمی غذایم را زیر و رو کردم و گفتم:

-تو چرا باهاشون نرفتی؟

با دهان پر گفت:

-کجا می رفتم؟ کارم اینجاس، خونه ام اینجاس

با بی خیالی گفتم:

-باز اگه می گفتی عشقم اینجاس، یا یکی منتظرمه یه چیزی

با گفتن این حرف، یکباره غذا به گلویش پرید و به سرفه افتاد. اخم کردم و نوشابه را به سمتش هل دادم:

-بخور خفه نشی

نوشابه را سر کشید و همانطور که نفس عمیق می کشید، با تک سرفه ای گفت:

-غذا پرید تو حلقم

چشم از او گرفتم و به بشقاب غذایم خیره شدم:

-تو چرا زن نمی گیری؟

تک سرفه ای کرد وگفت:

-الان گیر دادی به من؟

سر بلند کردم و دوباره به او خیره شدم:

-جدی دارم می گم، چرا زن نمی گیری؟

-به وقتش زن می گیرم، غذاتو بخور

با سماجت گفتم:

-کی زن می گیری؟ کسی رو زیر سر داری؟

کلافه شد و قاشق و چنگالش را داخل بشقاب رها کرد:

-ای بابا، اگه گذاشت یه لقمه کوفتو ما بخوریم، اصلا تو خودت چرا زن نمی گیری؟

چشمانم برق زد:

-من که دیگه اگه خدا بخواد چند ماه دیگه داماد میشم

پوزخند زد:

-مبارکه

به صندلی تکیه زدم:

-تو هم با این دختره که منشی ماست ازدواج کن، بچه ی خوبیه

سری تکان داد و چیزی نگفت. به آرامی پرسیدم:

-چی شد؟ حرف بدی زدم؟ نباید می گفتم؟

و دوباره گذشته ها، مرا در میان خود فرو برد....

در اطاقم را قفل کردم و به آرامی زیر پتو خزیدم، هیجان زده بودم، می خواستم با گلرخ تماس بگیرم. به ساعتم نگاه کردم، یازده شب بود. احتمال می دادم بیدار باشد. تند و سریع برایش پیام فرستادم:

"بیداری؟"

و پوست لبم را به دندان گرفتم و به صفحه ی گوشی ام زل زدم. نه اینکه دختری تا به حال اصلا در زندگی ام نباشد، نه اینطور هم نبود. با یکی دو نفر خیلی گذری و معمولی چند صباحی دوستی کرده بودم اما انگار گلرخ یک دنیای ناشناخته بود که می خواستم هر چه سریعتر کشفش کنم. همین وضعیت نابسامان زندگی اش و اینکه دختری با این همه ناز و ادا، وقتی صفتش بر می گشت، چطور دهانش به فحش و ناسزا باز می شد، همه ی اینها برای من جالب بود. با صدای اس ام اس به خودم آمدم، پیام از گلرخ بود:

"آره بیدارم"

معطل نکردم و تماس رفتم، چند ثانیه بعد صدای ظریفش درون گوشی پیچید:

-سلام

طاقباز دراز کشیدم:

-سلام، خوبی؟

-مرسی

-بی موقع که زنگ نزدم

-نه، این چه حرفیه

مکث کردم، نمی دانستم دیگر چه بپرسم. چند لحظه چشمانم را بستم، چهره اش، در ذهنم نقش بست، با چشمان بسته پرسیدم:

-لبت چطوره؟

سکوت کرد. به آرامی پرسیدم:

-چی شد، حرف بدی زدم؟ نباید می گفتم؟

-نه

حس کردم صدایش می لرزید، زمزمه کردم:

-گلرخ

باز هم با مکث جواب داد:

-بعله؟

-خوبی دختر؟ انگار حالت گرفته شد

-چیزی نیست

و یکباره گفت:

-یه لحظه گوشی

اخمهایم در هم شد، اصلا چرا در مورد لبش از او پرسیدم؟ من که می دانستم کتک خورده. اصلا این طرز صحبت از من بعید بود. صدای آهسته اش را شنیدم که تند و سریع گفت:

-ببخشید، نمی تونم صحبت کنم، باید قطع کنم

-چیزی شده؟

-نه، چیزی نشده،

و بعد از مکث چند ثانیه ای گفت:

-ببخشید گوشی

با دقت گوش کردم، صداهای نامفهومی شنیدم، انگار با کسی جر و بحث می کرد، از اینکه تماس گرفته بودم، پشیمان شدم. دوباره صدایش را شنیدم:

-ببخشید من باید قطع کنم

-باشه، فقط کی میری دانشگاه؟

-پس فردا

و یکباره رو به کسی که نمی دانستم کیست، براق شد:

-به تو ربطی نداره

با عجله گفتم:

-باشه برو، من قطع کردم، خداحافظ....

تماس که قطع شد، از دست خودم عصبی بودم. حتما برایش دردسر درست کرده بودم. گوشی را کنار بالشم پرت کردم و به سقف خانه زل زدم....

به زمان حال برگشتم، نگاهم روی چهره ی پکر ایرج ثابت ماند. خودم هم از اشتها افتاده بودم، با صدای گرفته ای گفتم:

-غذاتو بخور

با اخم گفت:

-اشتها ندارم

صندلی را عقب کشیدم و از پشت میز بلند شدم:

-پس پاشو بریم

بلافاصله بلند شد و زودتر از من به سمت صندوق رفت، صدایم بالا رفت:

-من حساب می کنم

دستش را به معنی "برو بابا" برایم بالا انداخت.

................................


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: